دختر عاقل پادشاه

افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی

شهر یا استان یا منطقه: کردی

منبع یا راوی: م.ب رودنکو مترجم کریم کشاورز

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 325 - 327

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دختر پادشاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه

«کار نیکو کردن از پر کردن است.» این مضمون روایت «دختر عاقل پادشاه» می‌باشد. همان طور در زیرنویس قصه نیز آمده است «نظیر این افسانه را نظامی گنجوی دارد.» این روایت از قصه های نکته پرداز است و مضمون آن هم‌اینک نیز در میان مردم به صورت ضرب المثل به کار میرود. « کار نیکو کردن از پر کردن است.» که ضمن تشویق خواننده و شنونده به تمرین و ممارست برای انجام کار بهتر، مدعیان خودبین را نیز از هوای نخوت به زمین کسب مهارت در پی تکرار عمل، پایین می‌آورد. راویان قصه ها شروع و پایان روایت خویش را به جمله هایی خاص می آرایند. پایان بخش روایت «دختر عاقل پادشاه» چنین است: « هفت روز و هفت شب بساط جشن و عروسی گستردند من هم در آن مجلس سور خوردم و نوشیدم و سه سیب با خود آوردم. یکی برای تو و یکی برای خودم و سومی هم برای عموسلته .»

پادشاهی بود. روزی از شکار برگشته بود. دخترش را صدا زد، تخم مرغی روی سر او گذاشت و تیر در چله کمان نهاد و تخم مرغ را از روی سر دخترش انداخت. بعد از دختر پرسید:« خوب چطور است؟ تیراندازی‌ام خوب است؟» دختر گفت: «پدر، بر خودت مبال که کار کار عادت است.» پادشاه خیلی عصبانی شد و به وزیر امر کرد دختر را ببرد و بکشد. وزیر دختر را برد و در جنگلی رها کرد. بعد به نزد پادشاه آمد و گفت:« قربان او را کشتم. » دختر در جنگل رفت و رفت تا به مرد شبانی رسید. مرد شبان که فرزندی نداشت او را به دختری خود قبول کرد. صبح فردا دخترک مرواریدی از گیسویش در آورد و به مرد شبان داد و گفت:« دیگر نمی‌خواهد دنبال دام‌ها بروی، این را بفروش و هر چه غذا و لباس لازم داریم بخر.» روز بعد، دخترک و شبان در حین گردش به کوهی رسیدند، پای کوه جای زیبایی بود. دخترک مرواریدی به شبان داد و گفت:« برو و این قطعه زمین را از پادشاه بخر.» شبان مروارید را گرفت و نزد پادشاه رفت. پادشاه وقتی فهمید که شبانی برای خریدن قطعه زمین پای کوه آمده است، گفت: «زمین را تصرف کن پول تو را هم لازم ندارم.» در آن زمین کاخ چهل اشکوبه‌ای ساختند. وقتی کاخ آماده شد. دخترک به شبان گفت: «پدر، به بازار برو و گاوی که تازه زاییده و گوساله اش نر باشد برایم بخر.» شبان گاو و گوساله را خرید و بازگشت. دختر هر روز سه بار گوساله را از اشکوب چهلم کاخ به پایین نزد گاو می آورد، گوساله شیر میخورد و باز گوساله را به اشکوب چهلم بر می گرداند. پنج سال کار دخترک همین بود. در این مدت گوساله گاو بزرگی شده بود. روزی پادشاه در جنگل سرگرم شکار بود، دخترک شبان را فرستاد تا پادشاه را برای شام دعوت کند. پادشاه دعوت شبان را پذیرفت و غروب به خانه آن‌ها رفت. دخترک اسباب پذیرایی را مهیا کرد و بعد گاو نر را روی دست گرفت و از پله ها پایین رفت و بعد از اینکه گاو ماده را دوشید بازگاو نر را روی دست گرفت و از پله ها بالا آمد. پادشاه خیلی تعجب کرد گفت:« ای شبان آنچه من می بینم مثل یک معجزه است. درباره دخترت برایم حرف بزن.» شبان گفت: «قبله عالم، معجزه ای در کار نیست، کار کار عادت است.» پادشاه تا این سخن را شنید به یاد گفته دخترش افتاد و گریست. دخترک علت گریه پادشاه را پرسید. پادشاه گفت:« دختر بی گناهم را نابود کردم.» دختر از او خواست تا کسی که دخترش را کشته است احضار کند. پادشاه وزیر را احضار کرد و از او پرسید که آیا آن روز دخترش را کشته است یا نه؟ وزیر امان خواست و حقیقت را گفت. دخترک چادر از سر برداشت. پادشاه دختر خود را شناخت و غرق شادی شد و گفت:« حق با تو بود، معلوم شد که تو از من عاقل‌تری.» دخترک را به عقد وزیر درآوردند و هفت روز و هفت شب جشن و عروسی برپا بود.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد